معنی دروس عربی اول دبرستان

الدّرس الأوّل

﴿...هَبْ لـﻰ حُكْماً وَ ألْحِقْنـﻰ بِالصَّالِحينَ

ياربِّ

قَوِّ عَلَي خدمتِكَ جَوارِحـﻰ! و شْدُدْعلي العَزيمةِ جَوانِحـﻰ!

 

فإليكَ يا ربِّ نَصَبْتُ وَجهـﻰ.

و إليكَ يا ربِّ مَدَدْتُ يَدﻯ.

يا سابغَ النِّعَمِ يا دافِعَ النِّقَمِ!

صَلِّ علي مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و فْعَلْ بـﻰ ما أنْتَ أهْلُه.

پروردگارا ، اعضاي بيروني بدن مرا براي خدمت به خودت قوي كن واعضاي دروني بدن مرا براي برخورداري از عزمي راسخ ،استوار بدار (ياري كن) .

پرودگارا چهره ام را به سوي تو قرار دادم و اي پروردگار ، دستم را به سوي تو دراز كرده ام .

 

اي كسي كه فراخيِ نعمت را به كمال داده است و اي بر طرف كننده ي بلا ها . بر محمّد و خاندان محمّد درود بفرست و براي من آنچه را كه تو شايسته آن هستي انجام بده .


الدرسُ الثّانـى

إلهـﻰ ...! قد أسْلَمتُ مُنْذُ مدّةٍ و لكنْ ... ما شاهَدْتُ حَبيبـﻰ...! كَلَّمْتُ والِدَتـﻰ فـﻰ هذا الْموضوعِ... هـﻰ لاتَسْمَحُ...عجوزٌ... محتاجهٌ إلي الرِّعايةِ.

ولكن...

ماذا أفْعَلُ؟! أتُساعِدُنـﻰ؟!

ذاتَ ليلةٍ

أمّاه! لقد نَفِدَصَبْرﻯ! أنا مشتاقٌ لِزيارةِ الرَّسولِ (ص).

كيف أصْبِرُ علي فِراقِكَ؟! ...لا...لا... أنا عجوزٌ... لا أقْدِرُ...!

لكن سأرْجِعُ قبلَ غروبِ الشَّمْسِ... أعاهِدُكِ!

أمّا...! لابأسَ... حَسَناً...! أنا بانْتِظاركَ قَبْلَ غروبِ الشَّمْسِ.

حتماً... حتماً... شُكراً جزيلاً يا أمّاه!

خدايا مدتي است كه مسلمان شده ام ولي دوستم را نديده ام با مادرم در اين باره صحبت كردم او اجازه نمي دهد و پير است نيازمند پرستاري و مراقبت است .

ولي ...

چه كنم ؟ آيا مرا كمك مي كني ؟!

شبي

مادر جان صبرم تمام شده ! من مشتاق ديدار پيامبر (ص) هستم.

چگونه بر دوري تو صبر كنم! ... نه ... نه ... من پير هستم ... نمي توانم ... !

ولي قبل از غروب خورشيد باز خواهم گشت به تو قول مي دهم!

ولي ... عيبي ندارد ... بسيار خوب . من قبل از غروب خورشيد منتظرت هستم .

حتماً ... حتماً ... خيلي متشكرم اي مادر!

فـﻰ الطَّريقِ

كيف أشْكُرُ هذه النِّعمةَ؟!

بعد ساعاتٍ أنا فـﻰ خدمةِ حَبيبـﻰ!

أ يُمْكنُ...؟ يا أوَيسُ! هَلْ تُصَدِّقُ؟

فَقَرُبَ "أويسٌ" مِنْ مدينةِ النَّبـﻰِّ (ص)...

يا لَلسَّعادةِ! يا لَلسَّعادةِ!

و فـﻰ الْمدينةِ

سِّيدﻯ! سيِّدﻯ! أين بَيْتُ النَّبـﻰِّ (ص)؟! أين...

هُناكَ, هناكَ...

آه... وَصَلْتُ... نِهايةُ الفِراقِ...!

طَرَقَ بابَ الْبَيْتِ.

عفواً, حبيبـﻰ! ...أطْلُبُ زيارةَ حَبيبـﻰ رَسولِ اللّهِ (ص).

در راه

چگونه اين نعمت را شكر كنم؟!

بعد از چند ساعت من در خدمت دوستم هستم!

آيا ممكن است ...؟ اي اويس ! آيا باور مي كني؟

اويس به شهر پيامبر(ص) نزديك شد. چه سعادتي ! چه سعادتي!

و در شهر

آقا!آقا ... خانه پيامبر(ص) كجاست ؟ كجاست ...

آنجا ،آنجا

آه ... رسيدم .... پايان جدايي ... !

به در خانه زد .

ببخشيد، دوست من! مي خواهم دوستم رسول خدا(ص) را ديدار كنم.

أهلاً و سهْلاً, تَفَضَّلْ.

لا... لا... أينَ... أينَ؟

هو سافَرَ إلي مكانٍ قَريبٍ,

يَرجِعُ بَعْدَ قليلٍ إنْ شاءَاللّهُ.

قَطَعْتُ هذه الْمسافةَ البعيدةَ لِزيارةِ حَبيبـﻰ.

والِدَتـﻰ؟!

فَجَلَسَ علي الأرضِ قَلِقاً... نَظَرَ إلي السَّماءِ, يُفَتِّشُ عَنْ مَوضِعِ الشَّمسِ...

اَلْوفاءُ بالعَهْدِ؟!

نَهَضَ أويسٌ مِنْ مكانِه حزيناً و قالَ لِلصَّحابـﻰِّ:

لا أقْدِرُ أكثَرَ مِنْ هذا ! والِدَتـﻰ بانتظارﻯ... بلِّغْ سَلامـﻰ إلي حَبيبـﻰ.

و تَرَكَ الْمدينةَ.

خوش آمديد.

نه ... نه ... كجاست ... كجاست؟

او به جايي نزديك سفر كرده است ،

انشاءالله بعد از مدت كمي برمي گردد.

اين مسافت دور را براي ديدار دوستم پيمودم.

مادرم؟!

با ناراحتي بر روي زمين نشست ... به آسمان نگاه كرد به دنبال جاي خورشيد

مي گشت ...

وفاي به عهد؟!

اويس با ناراحتي از جايش بر خاست وبه يارپيامبر گفت: بيشتر از اين نمي توانم! مادرم منتظرم است

... سلامم را به دوستم برسان وشهر را ترك كرد .

رَجَعَ النَّبـﻰُّ (ص) مِنْ سَفَرِه...

إنِّـﻰ لَأجِدُ نَفَسَ الرَّحمانِ مِن جانبِ الْيَمَنِ!

تَفوحُ رائِحةُ الْجَنَّةِ مِن قِبَلِ "قَرَن"!

وَ بَعْدَ سِنينَ ... جاهَدَ أوَيْسٌ فـﻰ معركةِ صِفِّينَ و هو يُدافِعُ عن حبيبِ حَبيبه, فَوَقَعَ عَلَي الأرضِ شهيداً. هَنيئاً لكَ الشَّهادةُ يا أويسُ!

پيامبر (ص) از سفرش بازگشت ...

به راستي كه من نفس خداي رحمان را از جانب يمن مي يابم ! بوي بهشت از سمت "قرن" پخش مي شود!

وبعد از سالها ... اويس در حالي كه از محبوب محبوبش دفاع مي كرد در جنگ صفّين جهاد كرد پس شهيد بر روي زمين افتاد. شهادت بر تو گوارا باد اي اويس .

 

الدّرس الثالث

التِّلميذُ المِثالـﻰّ

رَخيصٌ ... رخيصٌ...!

ألْبِسةٌ جميلةٌ... أحْذِيةٌ أنيقةٌ ...! كُلُّ شـﻰءٍ رَخيصٌ... أسرِعوا... أسرِعوا!

هذا جميلٌ جدّاً... ثَمَنُهُ باهِظٌ!

اِنْتَخِبْ يا وَلَدﻯ! لاتُفَكِّرْ فـﻰ الثَّمَنِ!

أمّاه! لِماذا يَشْتَغِلُ هذا التِّلميذُ بِبَيْعِ الصُّحُفِ؟

أليس لَهُ درسٌ ؟!

بَلَـي... ولكن هؤلاءِ يَهْرُبونَ من قِراءةِ الدّروس. هم يَتَكاسَلونَ ... حتماً... لاشكَّ.

ولكِن...!

مالَكَ تَتَأمَّلُ...؟! اَلشَّمسُ مُحْرِقَةٌ...غَداً حَفْلَةٌ...!

دانش آموز نمونه

ارزان است ... ارزان است ... !

لباس هاي زيبا ... كفش هاي شيك ... ! همه چيز ارزان است ... بشتابيد... بشتابيد .

اين بسيار زيباست ... بهاي (قيمت) آن گران است!

اي پسرم انتخاب كن . به بها (قيمت)فكر نكن .

مادر ! چرا اين دانش آموز مشغول روزنامه فروشي است؟

آيا درس ندارد؟!

بله ولي اينان از خواندن درسها فرار مي كنند. آنان تنبلي مي كنند ... حتماً ... هيچ شكّي نيست.

ولي تو را چه مي شود كه درنگ مي كني(مي انديشي) ... ؟!

خورشيد سوزان است ... فردا جشن است .

فـﻰ البيت

أمّاه! تَنْعَقِدُ حَفْلَةٌ فـﻰ الْمدرَسةِ.

شـﻰءٌ جميلٌ! بِأﻯِّ مناسَبةٍ؟

لِتَعيينِ التِّلميذِ المثالـﻰِّ!

مَنْ هو؟

لا أدرﻯ ... حتماً ذلك الوَلَد . لا أدرﻯ . لا أدرﻯ.

علي أﻯِّ حالٍ... هل نذهبُ معاً يا أمّاه؟

يا بُنَـﻰَّ! أنتَ تَعْلَمُ أنَّ غَداً مَوْعِدَ تَسليمِ السَّجّادةِ لِصاحبِها... لا أقْدِرُ, آسِفَةٌ.

لا بَأسَ!

اِستَيْقَظَ قَبْلَ طلوعِ الْفَجْرِ و تَوَضَّأ و بَعْد َالصَّلاةِ, هيَّأ نَفْسَهُ لِلذَّهابِ... فَذَهَبَ وَحْدَه.

مادر!جشني در مدرسه بر گزار مي شود.

چيز زيبايي است ! به چه مناسبتي؟

براي تعيين دانش آموز نمونه.

او كيست؟

نمي دانم ... حتماً آن پسر . نمي دانم . نمي دانم .

به هر حال ... آيا با هم مي رويم اي مادر؟

اي پسركم! تو مي داني كه فردا وقت تحويل قاليچه به صاحبش است. نمي توانم، متأسفم .

عيبي ندارد.

قبل از طلوع صبح بيدار شد و وضو گرفت و بعد از نماز ، خودش را براي رفتن آماده كرد ... پس به تنهايي رفت .

فـﻰ الْمدرسةِ

مَرْحَباً... مَرْحَباً... تَفَضَّلوا... تَفَضَّلوا!

شُكراً جَزيلاً.

...و بعْدَ دقائقَ بَدَأت الْمَراسيمُ و بعدَ إجراءِ مَسْرَحيّهٍ و أنشودَةٍ...

نَحنُ اجْتَمَعْنا هُنا لِتَكْريمِ تلميذٍ مِثالـﻰّ... هو أسوةٌ لِلْجَميعِ...فـﻰ الأخلاقِ ...فـﻰ الدَّرسِ... والعَمَل. هذا هو "سعيدٌ".

إلهـﻰ! ماذا أشاهِدُ؟ هو ذلك البائِعُ!

بُنَـﻰَّ... بُنَـﻰَّ... لَقَد اشْتَبَهْتُ...لا... لا... هوالنّاجِحُ...!

فـﻰ الْحقيقةِ نحن نَتكاسَلُ.

أقْبَلَ سعيدٌ و اسْتَقْبَلَهُ الْمديرُ بِحَفاوَةٍ و بعدَ مصافَحَتِهِ علَّقَ علي عُنُقِهِ وِسامَ الْاِجتهادِ و النَّشاطِ. و مَنَحَهُ جائِزةً.

در مدرسه :

خوش آمديد ... خوش آمديد ... بفرماييد ... بفرماييد ...

خيلي متشكّرم

و بعد از چند دقيقه مراسم شروع شد و بعد از اجراي نمايشنامه اي و سرودي ...

ما اينجا براي بزرگداشت دانش آموز ي نمونه جمع شده ايم ... او براي همه الگوست ... در اخلاق ... در درس ... وكار. اين وي است "سعيد" .

خدايا ! چه مي بينم ؟ او همان فروشنده است .

پسركم ... پسركم ... اشتباه كرده ام ... نه ... نه .... او موفّق است .

در حقيقت ما تنبلي و سستي مي كنيم .

سعيد جلو آمد و مدير به گرمي از او استقبال كرد و بعد از دست دادن با او مدال تلاش و فعّالّيت را به گردن او آويخت و جايزه اي به او بخشيد.


الدَّرسُ الرّابعُ

اَلعِبرةُ

أيُّها النّاسُ مَوكِبُ صاحبِ الْجَلالةِ "قارونَ" الْمُعَظَّمِ فـﻰ الطَّريقِ...اِبْتَعِدوا ! اِبْتَعِدوا !

اَللّهُمَّ خَلِّصْنا مِن شرِّ هذا الطَّاغوتِ!

إنَّه شَرُّ مَخْلوقٍ!

اُنْظُرْ... لَقَدْ خَرَجَ قارونُ فـﻰ زينَتِهِ!

يا لَيْتَ لَنا ثروةَ قارونَ...!

أخـﻰ! ما الفائدةُ فـﻰ ثَروةٍ وَراءَها لعنةُ النَّاسِ؟! إنّه كافِرٌ بِنعْمةِ اللّهِ.

علينا الذَّهابُ إلَي قارونَ!

هَلْ يَقْبَلُ النَّصيحةَ؟!

لا... لا... معلومٌ... هو رجلٌ مُكَبِّرٌ.

عبرت

اي مردم كاروان اعلاحضرت قارون بزرگ در راه است. دور شويد. دور شويد.

خدايا ما را از شرّ اين طاغوت خلاص كن .

به راستي او بدترين آفريده است .

نگاه كن ... قارون با شكوه خارج شد.

اي كاش ثروت قارون از آنِ ما بود ... !

برادر من! فايده ثروتي كه پشت آن لعنت مردم است چيست؟ او نسبت به نعمت خدا كافر است.

برما لازم است به سوي قارون برويم.

آيا نصيحت قبول مي كند؟

نه ... نه ... معلوم است ... او مرد خود بزرگ بيني است .

علينا أداءُ الْواجبِ... نَحْنُ مُبَشِّروُن و مُنْذِروُنَ... .

فـﻰ قصر قارون :

ماذا تَطْلُبونَ؟

اَلْأمرَ بالْمعروفِ و النَّهْـﻰَ عن الْمُنْكَرِ.

يا قارونُ...

يا قارونُ! أحْسِنْ إلي الْفُقراءِ و الْمَساكينِ و الْمظلومينَ!

أنتُمُ الْمؤمِنون بِدينِ موسي...!

أيُّها الْحارِسُ!

اِدْفَعْ لَهُم ديناراً مِنَ الذَّهَبِ... هم فقراءُ...

لا... لا... لا نَطْلُبُ الْمالَ.

﴿ والَّذينَ يَكْنِزونَ الذَّهَبَ والْفِضَّةَ و لا يُنْفِقونَها فـﻰ سبيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أليمٍ.

برما لازم است كار واجب را به جا بياوريم ما مژده دهنده و بيم دهنده هستم .

در قصر قارون :

چه مي خواهيد ؟

امر به معروف و نهي از منكر را(دستور دادن به كار نيك و باز داشتن از كار زشت)

اي قارون

اي قارون به فقيران و بيچارگان و ستمديدگان نيكي كن .

شما مـﺆمن به دين موسي هستيد ...!

اي نگهبان !

ديناري از طلا (يك دينار طلا) به آنان بپرداز ... آنان فقيرند ...

نه ... نه ... پول نمي خواهيم.

وكساني كه طلا و نقره جمع مي كنند و آن را در راه خدا انفاق نمي كنند آنان را به عذاب دردناكي بشارت بده .

ماهذه الكلماتُ؟!

اُخرُجوا... اُتْرُكوا قَصْرﻯ.

أنتم مُفْسِدُونَ!

إنَّكَ سَتُشاهِدُ جزاءَ عَمَلِكَ.

بَعْدَ أشْهُرٍ:

سَمِعْتُ أنَّ موسي (ع) دَعا قارونَ إلي طريقِ الْحَقِّ.

نعم... ولكن... هو كافرٌ بِدينِ الْمُرْسَلينَ!

اَلْفِرارَ... اَلْفِرارَ...!

هذه عاقبةُ الْمُكَذِّبينَ!!

ماذا حَدَثَ؟

أنْزَلَ اللّهُ علي قارونَ الْعذابَ... العذابَ...

اَلنَّجْدَةَ... اَلنَّجْدَةَ!

اين حرفها چيست؟

خارج شويد ... قصرم را ترك كنيد ...

شما فساد كننده هستيد .

به راستي كه تو سزاي كارت را مشاهده خواهي كرد .

چند ماه بعد:

شنيده ام كه موسي (ع) قارون را به راه حق دعوت كرده است .

آري ... ولي ... او به دين پيامبران كافر است .

فرار ... فرار ...

اين عاقبت تكذيب كنندگان است .

چه اتفاقي افتاده است؟

خدا بر قارون عذاب نازل كرده ... عذاب ...

كمك ... كمك!

سَأنْفِقُ أموالـﻰ...!

سَأساعِدُ الْفُقراءَ...!

﴿ لاتَ حينَ مَناصٍ

و هكَذا ابْتَلَعَتْهُ الأرضُ و ذَهَبَت الزِّينةُ و الْمَوكِبُ و القُصورُ ! و أصْبَحَ قارونُ عِبرةً لِلْأجْيالِ.

اموالم رابه زودي انفاق خواهم كرد ...

به زودي به فقيران كمك خواهم كرد ...

هنگام گريز نيست.

و اين چنين ، زمين او را بلعيد و زينت و كاروان و قصرها از بين رفت و قارون عبرتي براي نسلها شد .


الدَّرسُ الخامِسُ

مَشاهِدُ مِنَ الحياةِ البَسيطةِ

سوقُ الْبزّازينَ:

ذهب الإمامُ علـﻰٌّ "عليه السَّلامُ" مع خادِمِهِ الشّابِّ إلَي السُّوقِ.

ألْبِسَةٌ... ألْبِسَةٌ...! مِنْ أحْسَنِ الأنواعِ...!

هل عندَكَ قَميصٌ لـﻰ و قَميصٌ لِخادمـﻰ؟

نَعَمْ... نعم... يا أميرَالْمؤمنينَ! تَفَضَّلْ. أنَا فـﻰ خِدْمتِكَ...

لَمَّا عَلِمَ أميرُ المؤمنينَ بأنَّ البائعَ قَدْعَرَفَهُ, تَرَكَ الْمكانَ وَ ذَهَبَ إلي دُكّانٍ آخَرَ.

أطْلُبُ ثَوباً لـﻰ و ثَوباً لِخادمـﻰ.

تَفَضَّلْ... تَفَضَّلْ... أنا فـﻰ خدمتِكَ.

اِنْتَخَبَ الإمامُ قميصاً بِثَلاثةِ دَراهِمَ و قميصاً أرْخَصَ.

صحنه هايي از زندگي ساده

بازار پارچه فروشان :

امام علي "سلام بر او باد" همراه خدمتگزار جوانش به سوي بازار رفت .

لباسها ... لباسها ... از بهترين انواع ...

آيا پيراهني براي خودم و پيراهني براي خدمتگزارم داري؟

بله ... بله ... اي امير مـﺆمنان . بفرما . من در خدمت تو هستم ...

وقتي امير مـﺆمنان دانست كه فروشنده او را شناخته است ،آنجا را ترك كرد وبه دكّان ديگري رفت .

جامه اي برا ي خودم و جامه اي براي خدمتگزارم مي خواهم.

بفرما ... بفرما ... من در خدمت تو هستم؟

امام پيراهني به سه درهم و پيراهني ارزان تر انتخاب كرد .

هذا لَكَ! والأرْخَصُ لـﻰ.

لا... لا... أنْتَ أولَي به... أنتَ أميرُالمؤمنينَ...!

لا... أنتَ شابٌّ ولكَ رَغَباتُ الشَّبابِ.

بعدَ مُدَّةٍ حَضَرَ الإمامُ "عليه السَّلامُ" لإقامَةِ صلاةِ الْجُمُعةِ.

فـﻰ أثْناءِ الْخطبةِ:

يا والِدﻯ! اُنْظُرْ...! اُنْظُرْ...! أميرُالمؤمنينَ يَشْعُرُ بِالْحَرِّ الشَّديدِ, هو يَترَوَّحُ بِكُمِّهِ!

لا... لا... يا وَلَدﻯ! هو لا يَتَرَوَّحُ... بَلْ يُجَفِّفُ قميصَهُ. هو غَسَلَهُ قبلَ حُضورِهِ لِلصَّلاةِ.

عجيبٌ...! عجيبٌ...! ألَيْسَ لَهُ قميصٌ آخَرُ؟!

لا تَعْجَبْ! سأذْكُرُ لكَ قِصَّةً بعدَ الْمغربِ.

اين از آنِ تو و ارزان تر از آنِ من .

نه ... نه ... تو به آن سزاوارتري ... تو امير مـﺆمناني ... !

نه ... تو جوان هستي و تمايلات جوانان را داري .

بعد از مدّتي امام "بر او سلام باد" براي بر پا كردن نماز جمعه حاضر شد.

در هنگام خطبه :

اي پدرم! نگاه ... نگاه كن ... ! امير مـﺆمنان احساس گرماي شديد مي كند او خودش را با آستينش باد مي زند.

نه ... نه ... اي پسرم! او خودش را باد نمي زند ... بلكه پيراهنش را خشك مي كند. او آن را قبل از حضورش براي نماز شسته است.

عجيب است ... ! عجيب است ... ! آيا پيراهن ديگري ندارد؟!

تعجّب نكن! داستاني را بعد از مغرب برايت توضيح خواهم داد.

بَعْدَ صَلاةِ الْمَغربِ صَوَّرَ الوالدُ المشهدَ التَّالـﻰَ لَهُ.

فـﻰ يَوْمٍ مِن الْأيّامِ:

أحَدُ الصَّحابةِ: رسولُ اللّهِ حَزينٌ... هو... ماذا نَعْمَلُ؟

سلمان : أنا أعْرِفُ ماذا أعْمَلُ؟! هو يَفْرَحُ بِزيارةِ بِنْتِهِ فاطمةَ.

فَذَهَبَ سلمانُ إلي بيتِ فاطمةَ(س) و أخْبَرَها.

فـﻰ الطَّريقِ:

لَمّاشاهَدَ سلمانُ ألْبِسَةَ فاطمةَ (س),بَدَأ بالْبُكاءِ...

واحُزْناه! إنَّ بَناتِ قيصرَ و كِسْرَي لَفـﻰ السُّنْدُسِ والْحريرِ و لباسُ ابْنةِ محمّدٍ هكذا!!

بعد دقائقَ ، عند النّبـﻰِّ (ص)

فاطمةُ (س): يا رسولَ الله! إنَّ سلمانَ تَعجَّبَ مِن ألْبِسَتـﻰ...

رسولُ اللهِ (ص) : يا سلمانُ! إنَّ ابْنَتـﻰ لَفـﻰ "الْخَيْلِ السَّوابِق".

بعد از نماز مغرب، پدر صحنه پيش آمده را برايش ترسيم كرد .

در روزي از روزها:

يكي از ياران : رسول خدا غمگين است ... او ... چه كنيم؟

سلمان: من مي دانم چه كنم ؟! او از ديدار دخترش فاطمه شاد مي شود. پس سلمان به خانه فاطمه (س) رفت و به او خبر داد.

در راه :

وقتي سلمان لباسهاي فاطمه (س) را ديد; شروع به گريه كرد ...

چه اندوهي! دختران سزار وخسرو در پارچه هاي ابريشم و حريرند و لباس دختر محمّد اين چنين است.

بعد از چند دقيقه نزد پيامبر(ص)

فاطمه(س): اي رسول خدا سلمان از لباسهايم تعجّب كرد ...

رسول خدا(ص):اي سلمان! به راستي كه دخترم در"گروه پيشتازان" است .


اَلدَّرسُ السَّادِسُ

اَلتَّجربةُ

اَلأمّ_ إلَهـﻰ!... بُنَيَّتـﻰ! ماذا أفْعَلُ؟

هـﻰ مريضةٌ بِشدَّةٍ... إلـي أينَ أراجِعُ؟

اَلأخت - لافائدةَ... لافائدةَ...

يا أخْتـﻰ! لاتَجْزَعـﻰ لا...

لماذا؟! لاأقْدِرُ..., بُنَيَّتـﻰ مريضةٌ.

هذا الْمَرَضُ شائِعٌ فـﻰ هذه الْمدينةِ... لاحيلةَ...!!

فـﻰ الْمدينةِ:

مُصيبةٌ عظيمةٌ! لماذا لايَقْدِرُ الأطِبّاءُ مُعالَجةَ هؤلاءِ الْمَرْضَي؟

عددُ الْمَرضَي كثيرٌ... و لَيْسَ فـﻰ الْمدينةِ مُسْتَشْفيً مناسِبٌ.

تجربه

مادر: خداي من! ... دخترم! چه كنم؟

او به شدّت مريض است ... به كجا مراجعه كنم؟

خواهر_ هيچ فايدهاي ندارد ... هيچ فايده اي ندارد ...

اي خواهرم! بي تابي نكن نه ...

چرا ، نمي توانم . دختر عزيزم بيمار است .

اين بيماري در اين شهر شيوع دارد . . . هيچ چاره اي نيست . . .

در شهر:

مصيبتي بزرگ! چرا پزشكان نمي توانند اين بيماران را معالجه كنند؟

تعداد بيماران بسيار است ... و بيمارستان مناسبي در شهر نيست.

اَلْمجلسُ الاِسْتِشارﻯّ:

أيُّها الوزيرُ! ماذَا عندَكَ مِن الأخْبارِ؟

أخبارٌ مؤْسِفةٌ... وَقَعَ النّاسُ فـﻰ مُصيبةٍ عظيمةٍ. اَلأمراضُ شائِعةٌ.

لماذا لاتَبْحَثونَ عن حَلٍّ لِهذه الْمُشكلةِ؟

نَطْلُبُ علماءَ الْبِلادِ لِلْبَحْثِ حَوْلَ هذا الأمْرِ.

طيِّبٌ, طيّبٌ.

أحْسَنْتَ! هناكَ عالِمٌ مشهورٌ فـﻰ مدينةِ الرّﻯِّ, هو طبيبٌ حاذِقٌ.

قَصْدُكَ محمّدُ بنُ زكريّا الرّازﻯُّ مُكْتَشِفُ الْكُحولِ؟!

جيّدٌ, جَيِّدٌ ! اُطْلُبوُه بِإِعْزازٍ و إِكْرامٍ.

مجلس مشورتي:

اي وزير ! اخبار چه داري؟

اخبار تأسّف بار ... مردم در مصيبت بزرگي افتاده اند. بيماري ها شايع شده است.

چرا راهي براي حلّ اين بيماري جست وجو نمي كنيد؟

دانشمندان كشور را براي جست و جو پيرامون اين امر دعوت مي كنيم.(مي خواهيم)

خوب است ، خوب است .

آفرين! دانشمند مشهوري در شهر ري وجود دارد. او پزشك ماهري است .

منظور تو محمّد بن زكريّاي رازي كاشف الكل است؟!

خوب است، خوب است! او را با شكوه و احترام دعوت كنيد.(بخواهيد)

عِنْدَ الرّازﻯّ :

أيُّها العالمُ الْجَليلُ! مَدينَتُنا فـﻰ مُشكلةٍ عظيمةٍ... اَلأمراضُ شائعةٌ و ليسَ لَنا مستشفي مناسِبٌ.

لِماذا لا تُبادِرونَ بِبِناءِ الْمُسْتَشفَي؟

مشكلتُنا الْحصولُ علي مكانٍ مناسِبٍ لِلْمُسْتَشْفَي!

اِختلافٌ كثيرٌ بينَ الأطبّاءِ حولَ تَعيين المكانِ المناسبِ.

طيِّبٌ, طيِّبٌ ! أنا أفَكِّرُ فـﻰ هذا الأمرِ.

إلي مَتَي؟

إلي آخِرالاُسبوعِ!

فـﻰ الْبيتِ:

اَللّهُمَّ! انتَ الْقادِرُ علي طَلِبَتـﻰ و تَعْلُمُ حاجَتـﻰ.

اَللّهُمَّ! اِجْعَلْ فـﻰ قلبـﻰ نوراً و فهْماً و عِلْماً.

إلَهـﻰ! إيّاكَ نَعْبُدُ و إيّاكَ نَسْتعينُ.

و بَعْدَ أيّامٍ، ها... وَجَدْتُ...!

اِذْبَحوا خَروفاً و قَسِّموا لَحْمَهُ إلَي خَمْسةِ أقسامٍ.

و ماذا نَفْعَلُ نحنُ بِهذه الأقسامِ؟

نزد رازي :

اي دانشمند شكوهمند! شهر ما در مشكل بزرگي قرار دارد ... بيماريها شايع است وبيمارستان مناسبي نداريم.

چرا اقدام به ساختن بيمارستان نمي كنيد؟

مشكل ما به دست آوردن جاي مناسبي براي بيمارستان است.

اختلاف بسياري ميان پزشكان در مورد تعيين جاي مناسب وجود دارد .

بسيارخوب ،بسيار خوب من در مورد اين امر فكر مي كنم.

تا كي؟

تا آخر هفته!

در خانه :

خدايا در قلبم نور و فهم و علم قرار بده.

خدايا! فقط تو را عبادت مي كنيم و فقط از تو ياري مي جوييم .

وبعد از چند روز ، هان ... يافتم ...

گوسفندي را ذبح كنيد وگوشتش را به پنج قسمت تقسيم كنيد.

وبا اين قسمت ها چه كار كنيم؟

أنْتُمْ عَلِّقوا كلَّ قِسْمٍ فـﻰ ناحيةٍ مِن الْمدينةِ و أنا سَأخْبِرُكُم بالنَّتيجةِ.

وَ بَعْدَ أيّامٍ عَيَّنَ الرّازﻯُّ أحْسَنَ مكانٍ لِبِناءِ الْمُسْتَشْفَي.

في الْمجلسِ الاِستشارﻯّ:

أيُّها العالمُ الْجليلُ! أخْبِرْنا عن سِرِّ تعليقِ اللَّحمِ!

ذهبتُ كُلَّ يومٍ إلي نَواحـﻰ الْمدينةِ و شاهَدْتُ التَّغييراتِ الْحاصِلةَ لِقِطَعِ اللَّحْمِ. وَ وصَلْتُ إلي هذه النّتيجةِ أنَّ كلَّ ناحيةٍ يَفْسُدُ فيها اللَّحْمُ مُتَأخِّراً أحْسَنُ مكانٍ لِبِناءِ الْمُسْتَشْفَي.

شما هر قسمتي را در ناحيه اي از شهر آويزان كنيد و من به زودي نتيجه را به شما خبر خواهم داد.

وبعد از چند روز رازي بهترين مكان را براي ساختن بيماستان تعيين كرد .

در مجلس مشورتي:

اي دانشمند با شكوه! ما را از راز آويزان كردن گوشت خبر دار كن .

هر روز به نواحي شهر مي رفتم و تغييرات پيش آمده را براي تكّه هاي گوشت مشاهده مي كردم و به اين نتيجه رسيدم كه هر ناحيه اي كه گوشت در آن ديرتر فاسد شود بهترين جا براي ساختن بيمارستان است .


اَلدَّرسُ السّابعُ

اَلهِجرةُ

أحَدٌ, أحَدٌ...!

لا... لا... هُبَل... هُبَل... .

أحَدٌ, أحَدٌ... .

اِضْرِبْها... اِضْرِبْها بِشدَّةٍ!

أحَدٌ, أحَدٌ!

فـﻰ ليلةٍ:

اَلأوضاعُ خَطِرَةٌ... الْمُسْلِمونَ فـﻰ عذابٍ.

قَتَلَ الْكُفّارُ سُمَيَّةَ بَعْدَ التَّعذيبِ.

و زَوجَها ياسِراً كذلك.

و بِلالٌ تحتَ أشدِّ تَعذيبٍ. ...و عمّارٌ...

هجرت

خداي يكتا ، خداي يكتا ... .

نه ... نه ... هبل ... هبل ...

خداي يكتا ، خداي يكتا ... .

او را بزن ... او را به شدّت بزن!

خداي يكتا ، خداي يكتا

در شبي:

اوضاع خطرناك است ... مسلمانان در عذابند .

كافران سميّه را بعد از شكنجه كردن كشتند .

وهمسرش ياسر را نيز همچنين .

وبلال زير شديدترين شكنجه است. ... وعمّار ...

نَحْنُ بِحاجةٍ إلي مَكانٍ أمْنٍ لِنَشْرِ الإسْلامِ.

يا رسولَ اللهِ! اِبْحَثْ عَنْ طَريقٍ لِحَلِّ هذه الْمُشكلةِ.

رَبَّنا إنَّنا فقراءُ لِما تُنزِلُ إلَينا مِنْ خَيرٍ.

فأمَرَ اللهُ الْمُسلمينَ و الْمسلماتِ بالْهجرة.

﴿إنَّ أرْضـﻰ واسِعةٌ, فإيّاﻯَ فاعْبُدونِ

فـﻰ الْحبشةِ حاكمٌ عادلٌ و مُوَحِّدٌ.

رُوْساءُ قريشٍ: أنتم صامِتونَ!... هذا عجيبُ!!

اَلّذينَ هاجَروا إلي الْحبشةِ سَوفَ يَخْلُقونَ لَنا الْمشكلاتِ.

قَسَماً بِاللّاتِ و الْعُزَّي سَنُرْجِعُ مَنْ هاجَرَ و نُعَذِّبُهُ.

ما به جاي امني براي نشر اسلام نيازمنديم.

اي رسول خدا! دنبال راهي براي حلّ اين مشكل بگرد.

پروردگارا ، ما به آنچه از خير بر ما نازل مي كني نيازمنديم.

پس خداوند به مردان و زنان مسلمان دستور داد هجرت كنند .

همانا زمين من وسيع است پس تنها مرا بپرستيد.

در حبشه حكمران دادگر و يكتا پرستي وجود دارد .

رﺋيسان قريش: شما ساكتيد! ... اين عجيب است!

كساني كه به حبشه مهاجرت كرده اند برايمان مشكلات خواهند آفريد.

قسم به لات و عزّي هر كسي را كه مهاجرت كرده است به زودي بر خواهيم گردانيد و او را شكنجه مي كنيم .

نَبْعَثُ رسولاً مع هدايا إلي حاكمِ الحبَشَةِ و نَطْلُبُ مِنْهُم تسليمَ الَّذينَ ذَهبوا إلي هُناكَ.

طيِّبٌ... طيِّبٌ... اَلتَّطميعُ مِن عادتِنا.

عندَ حاكمِ الحبَشَةِ:

سيِّدﻯ! عددٌ مِنْ شَبابِنا خَرجوا مِنْ دينِنا. و ما نَطْلُبُ منكَ هو تَسْليمُهُمْ إلَينا.

اَلمهاجرونَ عنْدَ الحاكمِ.

اَلسَّلام عَليكُمْ!

أهلاً و مَرْحَباً بكُم.

اُنْظُروا... هؤلاءِ لايَسْجُدونَ لِلْحاكِم... إهانةٌ...

دينُنا لا يَسْمَحُ لنا بِالسٌّجودِ إلّا لِلّهِ الّذﻯ خَلَقَنا.

ما هو دينُكُم؟

إنَّ اللهَ بَعَثَ إلينا رسولاً يأمرُنا بالصِّدقِ و أداءِ الأمانةِ و الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ وَيَمْنَعُنا عن ارْتكابِ الْمَعاصـﻰ و يأمُرُنا بِإقامةِ الصَّلاةِ و أداءِ الزكاةِ...

قَسَماً بِرَبِّـﻰ, هذا دينُ الْمُوَحِّدينَ...

يا رسولَ قُريشٍ! اِرْجِعْ! اَلّذين دَخَلوا بِلادﻯ فَفـﻰ أمنٍ و راحةٍ.

فرستاده اي را همراه هديه هايي به سوي حاكم حبشه مي فرستيم و از آنان مي خواهيم كساني را كه به آنجا رفته اند به ما تحويل دهند .

خوب است ... خوب است ... به طمع انداختن ، عادت ماست.

نزد حاكم حبشه :

آقاي من! عدّه اي از جوانان ما از دينشان خارج شده اند.

و آنچه را از تو مي خواهيم اين است كه آنان را به ما تحويل دهي.

مهاجران نزد حاكم هستند.

سلام بر شما.

خوش آمديد.

نگاه كنيد ... اينان براي حاكم سجده نمي كنند ... اهانت ...

دين ما به ما اجازه نمي دهد كه جز در برابر خدايي كه ما را آفريده است، سجده كنيم.

دين شما چيست؟

خدا پيامبري را به سوي ما فرستاد كه ما را به راستگويي و اداي امانت و وفاي به عهد فرمان مي دهد و ما را از ارتكاب گناهان منع مي كند و ما را به برپا داشتن نماز و اداي زكات فرمان مي دهد.

قسم به پروردگارم، اين دين يكتا پرستان است ...

اي رسول قريش! برگرد! كساني كه وارد سر زمين من شده اند در امنيّت و آسايش هستند.


اَلدَّرسُ الثَّامِنُ

تَوبةُ الثَّعلَبِ

بَرَزَ الثَّعْلَبُ يَوْماً فـﻰ شِعارِ النَّاصِحينا

فَمَشَي فـﻰ الأرضِ يَنْصَحْ و يَسُبُّ الْماكِرينا

و يَقولُ الْحَمْدُ لِلّـ... ـهِ إلهِ الْعالَمينا

واطْلُبوا الدِّيكَ يُؤَذِّنْ لِصَلاةِ الصُّبْح فينا

فَذَهَبوا إلي الدِّيكَ, فقالَ:

بَلِّغوا الثَّعْلَبَ عَنِّـﻰ عَنْ جُدودﻯ الصَّالِحينا

عَنْ ذَوﻯ التِّيجانِ مِمَّن دخلوا الْبَطْنَ اللَّعينا

إنَّهُم قالوا وَ خَيْرُ الـ قَولِ قَولُ الْعارِفينا

مُخْطِئٌ مَنْ ظَنَّ يوماً أنَّ لِلثَّعْلَبِ دينا أحمد شوقـﻰ (بتصرّفٍ)

روزي روباه در جامه نصيحتگران ظاهر شد.

در حالي كه در زمين نصيحت مي كرد راه مي رفت وبه حيله گران دشنام مي داد.

و مي گفت خدا را شكر خداي جهانيان.

اي بندگان خدا توبه كنيد زيرا او پناهگاه توبه كنندگان است.

و خروس را دعوت كنيد (بخواهيد) تا براي نماز صبح در ميان ما اذان بگويد.

پس به سوي خروس رفتند و او گفت:

به روباه از جانب من ابلاغ كنيد . از جانب نياكان درستكارم.

از تاجداران از كساني كه وارد شكم لعنتي شده اند.

آنان گفته اند و بهترين سخن، سخن دانايان است .

خطا كار است كسي كه روزي گمان كند كه روباه دين دارد .

احمد شوقي (با تصرّف)


اَلدَّرسُ التّاسعُ

حُسنُ العاقبةِ

سعيد: اَللهُ أكْبرُ!

الإمام (ع): اَللهُ أكْبَرُ! فِيمَ تُكَبِّرُ؟ يا سَعيدْ!

سعيد: هذه الكوفهُ تَبْدو مِن بعيدْ!

الحُرّ: ها أنا الحرُّ الرّياحـﻰّ !

الإمام (ع): أ علينا أم لَنا؟

الحُرّ: بَلْ عليكَ !

سعيد: كيفَ تَمْشـﻰ فـﻰ رِكابِ الظَّالمينْ ؟! كيفَ لا تُبْصِرُ نورَ الحَقِّ و النَّهْجَ الْمُبينْ؟!

الإمام (ع): كُلُّكُمْ يَعْرِفُ أنّـﻰ طالبٌ إصلاحَ أمَّهْ، أفْسَدَتْها الطَّاغيهْ, حَكَمَتْها باغِيَهْ.

الحُرّ: نَحْن عَطْشَي, يَابْنَ بنتِ الْمُصطَفي!

حُسن عاقبت

سعيد: الله اكبر

امام: الله اكبر ! چرا "الله اكبر" مي گويي اي سعيد؟

سعيد : اين شهر كوفه از دور نمايان است.

حر: هان اين منم حرّ رياحي !

امام: آيا عليه مايي يا با ماهستي؟

سعيد: چگونه در ركاب ستمگران راه مي روي؟ چگونه نور حق و راه آشكار را نمي بيني؟

امام: همه شما مي دانيد كه من خواهان اصلاح امّتي هستم كه طاغوت آن را فاسد كرده و تجاوز كار بر آن حكومت كرده است .

حر: ما تشنه ايم اي فرزند دختر مصطفي!

اَلإمام (ع) : وَزِّعوا الْماءَ عليهِم و علينا بالتَّساوﻯ و غداً يَأتـﻰ الْفَرَجْ.

الإمام (ع): حانَتِ الآنَ الصَّلاةُ, أ تُصَلّـﻰ بِرِجالِكْ؟

الحُرّ: بل نُصَلّـﻰ كُلُّنا خَلْفَكَ يا سِبْطَ الرَّسولْ.

الحُرّ: يا حسينُ بايعْ أنتَ أوتُسَلِّمْ!

الإمام (ع): أفلا أنتم بَعَثْتُم لـﻰ رَسائلْ... و صَرَخْتُمْ مِن مَظالِمْ...؟!

بُرَير: لَعْنَةُ اللهِ علي مَنْ رَوَّعَ آلَ الرَّسول.

الإمام (ع) : ربِّ فَاشْهَدْ : ... خَذَلونا! كَذَّبونا!

قد تَوكّلنا عَليكَ, ربِّ فَاشْهَدْ : ظَلَمونا!

لَمّا سَمِعَ الْحرُّ كلامَ الإمامِ (ع) أقْبَلَ عَلي الْقومِ...

الحرّ: أ تُقاتِلْ أنتَ هذا الرَّجُلَ؟

اِبنُ سَعْد: إﻯ... قِتالاً, سَتُشاهِدْ فيه إسقاطَ الرّؤوس!

امام: آب را به صورت مساوي بر ما و بر آنان تقسيم كنيد و فردا پيروزي (گشايش) مي آيد.

امام: الآن وقت نماز فرا رسيد . آيا همراه مردانت نماز مي خواني؟

حر: البته همه ما پشت سر تو نماز مي خوانيم اي نوه دختري پيامبر.

اي حسين يا بيعت مي كني يا تسليم مي شوي.

امام(ع): آيا شما نامه هايي برايم نفرستاديد و از ستمگريها فرياد نزديد؟!

برير: لعنت خدا بر هر كه خاندان پيامبر را ترسانده است.

امام(ع): پروردگارا شاهد باش : ... ما را خوار كردند! ما را تكذيب كردند!

به تو توكّل كرده ايم، پروردگارا شاهد باش به ظلم كردند!

وقتي حر سخن امام(ع) راشنيد به طرف قوم روي آورد.

حر: آيا تو با اين مرد مي جنگي؟

ابن سعد: بله ... جنگ، به زودي انداختنِ سرها را در آن خواهي ديد.

الحرّ يَقْتَرِبُ مِن الإمام (ع) و هو يَرتَعِدُ...

أيُّها الْحُرّ لِماذا تَرْتَعِدْ ؟! أنْتَ مِنْ أشْجَعِ أهلِ الْكوفَةِ!

الحرّ : إنّنـﻰ شاهَدْتُ نفسـﻰ بين نارٍ و نَعيمْ .

ثُمَّ جاء الْحرُّ نحوَ الإمام (ع) نادِماً:

يا إلَهـﻰ إنّنـﻰ رَوَّعتُ أبناءَ الرَّسولْ!

فَلِذا أطْلُبُ منكَ الْمغفِرهْ و أريدُ المَعْذَرهْ!

إنّهُ سِبْطُ النّبـﻰّ, إنّه عينُ علـﻰّ.

هَل تَرَي لـﻰ يا إلهـﻰ تَوبةً؟!

سَمِعَ الإمامُ (ع) نِداءَهُ و قال:

عادَ - وَاللهِ - فَتانا الْحُرّ حرًّا...

حر به امام نزديك مي شود در حالي كه مي لرزد.

اي حر چرا مي لرزي؟! تو از شجاع ترين مردم كوفه هستي!

حر: من خودم را ميان آتش و بهشت ديدم.

سپس حر با پشيماني به سوي امام(ع) آمد:

اي خداي من، به راستي كه من فرزندان پيامبر را ترساندم.

پس من از تو آمرزش مي خواهم و معذرت مي خواهم.

او نوه پيامبر است. او مانند علي است.

آيا اي خداي من برايم توبه اي مي بيني؟!

امام(ع) صداي او را شنيد وگفت:

به خدا قسم كه جوان آزرده ي ما حر آزاده برگشت.

اَلدَّرسُ العاشِرُ

...فيه شِفاءٌ لِلنَّاسِ!

اَللهُ أنْزَلَ الْقرآنَ لِسَعادةِ الْبَشَرِ.

و فيه ما يَضْمَنُ سلامَةَ روحِهِ و جِسْمِهِ.

الاُمَّةُ الإسلاميّةُ لا تَتَقَدَّمُ إلّا بِشَعْبٍ سليمٍ بَعيدٍ عَن الأمراضِ الْفكريّةِ و النّفْسيَّةِ و الْجسميَّةِ.

والقرآنُ مِنْهاجٌ لِسَعادةِ الإنسانِ و عقيدةٌ لِلْحياةِ.

و فـﻰ بعضِ آياتِهِ يُشَجِّعُ الْقرآنُ النّاسَ عَلي الاِسْتفادةِ من الطَّيِّباتِ الَّتـﻰ تَضْمَنُ سلامةَ الأبدانِ و تُسَبِّبُ نَشاطَ الاُمَّةِ و تَقَدُّمَها.

﴿ و جَنّاتٌ مِنْ أعنابٍ...

اَلْعِنَبُ مِنْ أغْنَي العناصِرِ بالسُّكَّريّاتِ. و هـﻰ المادَّةُ الأساسيّةُ لِإيجادِ الطَّاقَةِ فـﻰ الجِسْمِ.

... درآن براي مردم شفا هست!

خدا قرآن را براي خوشبختي بشر نازل كرد.

ودر قرآن آنچه سلامت روح او و جسم او را ضمانت كند وجود دارد.

امّت اسلامي جز با ملّتي سالم ودور از بيماريهاي فكري و رواني و جسمي پيشرفت نمي كند.

و قرآن راه روشني براي خوشبختي انسان وعقيده اي براي زندگي است.

در بعضي آيه هايش، قرآن مردم رابه استفاده از چيزهاي پاك و خوشمزه اي تشويق مي كندكه سلامتي بدن را تضمين مي كندوسبب فعّاليّت امّت وپيشرفت آن مي شود.

و باغهايي از انواع انگور

انگور از غني ترين (سرشارترين) عناصر موادّ قندي است و مادّه اصلي براي ايجاد نيرو در بدن است.

﴿ والتِّينِ و...

اَلْقيمةُ الغِذائيَّةُ لِهذه الثّمرةِ عاليةٌ جِدّاً و فيها مَوادٌّ مختلفةٌ كالْأملاحِ مِنَ الْفوسفورِ والْحديدِ و الْكالسيومِ.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->

  • دانلود فیلم
  • دانلود نرم افزار
  • قالب وبلاگ